عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 1 ماه سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

41 روز از اومدنت گذشت

سلام عزیز دل مامان و بابا  41 روز که تو اومدی تو بغلمو و زندگی منو بابایی که پر از شادی بود رو شادترش کردی درسته خیلی اینروزا سخته اما .. امابه هر حال میگذره و فقط خاطره های خوبه که تو ذهن آدم موندگار میشه روز به روز داری بزرگتر و هوشیارتر و باهوش تر و جیگر تر میشی ؛ همش تر داری میشی متاسفانه خیلی دلدرد داری و به این میگن کولیک نوزادی و واقعا راه حل اساسی نداره  و همه میگن باید صبرو تحمل کنم،اما دلم برات میسوزه نمیتونم گریه های مداوم تو که حتی بعضی موقه ها صدات میگیره یا دیگه اشکات میادو ببینم  خداروشکر چند روزیه که قطره کولیک ایز بهت میدم و بهتر از روزای قبلی  دیگه تازیگیا خنده هات ...
23 بهمن 1392

سوء تفاهم

این پست اختصاصی برای بازدید کنندگان وبلاگ علیرضا جون و خاله های مهربونش  سلام دوستان  نمیدونم چرا بعضی از دوستان اشتباه برداشت میکنند  من اگر جواب همه ی پستارو زود به زود نمیدم چون خودم زود به زود نمیتونم بیام وبلاگ  سر بزنم من از دوستان هرکس که وبلاگی گذشته بهش سر میزنم و اکثر اوقات هم جوابشون رو  دادم  واگر کسی هم دوست داشته که لینک بشه لینکش کردم بعضیا میگن مارو قابل نمیدونی رمز نمیدی ،به هیچ وجه اینطور نیس دوستان  من به کسایی که میشناسمشون و میدونم که میان به وبلاگ سر میزنم و بعضی اوقات پست میزارن رمز دادم  ولی بعضیا نه آدرس وبل...
13 بهمن 1392

عکسای جیگر طلام

علیرضای یک ساعته علیرضای سه ساعته علیرضا بعد از مرخص شدن از بیمارستان و اومدن به خونه در بغل پدر بزرگ (بابای بابایی) علیرضا بعد از حموم مرخص شدن  بازم علیرضای بعد از حمام در یک زاویه ی دیگر علیرضای سه روزه علیرضای ده روزه علیرضای ده روزه با چشمان بسته علیرضای سیزده روزه علیرضای 18 روزه علیرضای 20 روزه علیرضای 21 روزه     اینم از عکسای علیرضای ما تا به حال  ...
3 بهمن 1392

21 روز گذشت ..

سلام علیرضا جونم   این روزا خیلی سرم شلوغه و متاسفانه نمیتونم زود به زود بیام و برات از روزایی که پیشمون هستی بنویسم الانم برات از روزای اول و اتفاقات مینویسم  وقتی ازبیمارستان مرخص شدیم بابایی بایه دست گل خوشکل اومدو مارو اوردخونه مامانجون (مامان مامانی)هم که واقعا تو اون روزا زحمت کشید اومد باهامون  تا اومدیم خونه رفتیم حموم اول البته شما رو مامانجون شست چون من خودمم بزورحموم  کردم  وقتی از حموم اومدی مثه گل شده بودی  دوروز اول خیلی سخت گذشت ،یکی اینکه شما همش خواب بودی  و چون همش میخوابیدی و شیر نمیخوردی قند خونت افت میکرد و بیحال تر میشدی  حالااگرم ...
2 بهمن 1392

15 روزگی تو

سلام نفس مامان .. سلام عشق مامان .. سلام عمر مامان 15 روز که زندگی منو بابایی رو ازین رو به این رو کردی ای من به قربون اون نگاهات .. ای من به قربون اون گریه هات  اولاش هنوز باورم نمیشد که تو بالاخره اومدی تو بغلم .. شاید به خاطر اینکه مامانجون (مامان مامانی)پیشم بوده اما حالا که شبو روز من و تو دائم پیش هم هستیم مخصوصا وقتایی که بابایی هم میره سرکار من احساس مادرانه ی بیشتری پیدا میکنم  این روزا در عین سختیای فراوون یه شیرینی لذت بخشی داره که قابل وصف نیس اصن  باید بشینم سر فرصت از روز زایمان بنویسم .. خیلی چیزا هست که میخوام برات بگم امیدورام که وقت کنم بیام و بنویسم  عکس...
26 دی 1392

آخرین پست بارداری

سلام پسرکه شیطون  مطمئنم این آخرین پست هست  کمرم یکم درد میکنه و فشار سرتو روی پایین تنم کاملن حس میکنم  مامانجون و مامان بزرگتم میگن که شکمت خیلی اومده پایین  نمیدونم دیگه امشب ، فردا صبح ، فردا شب ... نمیدونم کی میایی اما احساس مادرانم میگه داری میایی دیگه  اما ماشاالله .. مامانجون میگه باید حرکاتش کمتر بشه اما این دوشبه تو حرکاتت بیشتر شده  وقتی به دنیا اومدی حتما تجربیاتمو میام و مینویسم .. و البته مهمتر از اون خاطره ی زایمان  همه چی آمادس فقط منتظرم دردام شروع بشه  از خاله های و دوستای وبلاگیمون میخوام که خیلی خیلی خیلی برامون دعا کنن الان تو 9 ماه و 6 روزت...
5 دی 1392

روزهای آخر هفته ی 38

سلام علیرضا جونم چیزی نمونده تا بیایی تو بغلمون کوچولوی شیطونم  تا 8 دی فقط 11 روز دیگه مونده ،4 روز دیگه هفته ی 38 هم تموم میشه  نمیدونم دقیقا کی اما واقعا لحظه شماری میکنیم واسه دیدینت ، بغل کردنت ، بوییدنت !! نه فقط و من و بابایی همه و همه و منتظرن ... نمیدونم ازین روزا چی بگم .. دردای پراکنده ... پیاده روی تو شبای سرد زمستون .. خوردن ذرت مکزیکی ، آش تو هوای سرد که  داریم یخ میزنیم واقعا میچسبه  تنگی نفسم روز به روز داره بیشتر میشه و واقعا نمیشه با این تنگی نفس خوابید  شبا از سوزش معده فقط میخوام گریه کنم  اما این روزای آخری اینا میرزه .. چون شما داری تپلی...
27 آذر 1392