عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 15 روز سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

پاییز اومد

اول از همه عرض پوزش میخام از همه ی دوستان  عکس های شمال خراب شده وقتی درست شد به دوستان رمز داده میشه سلام سلام صدتا سلام به گل پسره مامانی  علیرضا جونم عرضم به خدمتت که امروز 8 مهره و شما 27هفتته گل پسرم  26 شهریور که گذشت منو بابایی اولین سالگرده عروسیمونو با شما تجربه کردیم  البته شام سالگردمونوبا مامانجون و دایی احمدت خوردیم ، چه روزه قشنگیم مصادف  شده بود  ولادت امام رضا ؛پارسال ما ولادت حضرت معصومه عروسی کردیم و امسال سالگرده عروسیمون مصادف شد با ولادت آقا امام رضا  امام رضا کادوی عروسیمون شما رو بهمون داد ،کادوی سالگردمون که مصادف با ولادتش ...
8 مهر 1392

هفته ی 24

سلام به علیرضای 24 هفتم؛چطوری وروجک ؟؟ وایی اینقد مطلب تو ذهنم بود اما تا اومدم بنویسم همه چی از یادم رفت  اینروزها تقریبا خوب میگذره .. اگر فقط سر گیچه نیات سراغم  هنوز حالت تهوع و استفراغ صبحگاهیم خوب نشده اما خوب عادت کردم به این وضع از بعد از ماه رمضون دیگه خودم غذا درست میکنم اما خوب متاسفانه نمیتونم خیلی  کار  کنم  و کارهام همینطوری رو زمین موندن .. خونه خیلی داغونه یه خونه تکونی اساسی میخواد  بابا هم یه چند روز دیگه امتحاناش شروع میشه و داره درس میخونه و نمیشه بهش بگم فلان کارو بکن برام   وگرنه خودش که بیچاره انجام میده  راستی یه ا...
18 شهريور 1392

ما وقع اینروزهای من و تو ..

سلام پسرکم،عسلکم،تاج سرم .. خوبی فندق کوچولوی مامانی ؟! جات راحته فدای دست و پای کوچولوت بشه مامان  اینروزا تمام دغدغه و نگرانیم اینکه نکنه اینطوری که خوابیدم ،نشستم،وایسادم علیرضام اذیت شه  خداروشکر هفته ی 21 رو تموم کردی و وارد هفته ی 22 شدی .. 5 ماه رو هم تموم کردی و وارد ماه 6 شدی  اینروزا برام تقریبا میشه گفت شیرین میگذره سختیا خیلی کمتر شده  درسته هنور ویار صبحگاهیم تموم نشده و بنا بر گفته ی دکتر ممکنه تا 9 ماه هم باهام بمونه   اما در طول روز حالم خوبه،سر گیجمم خیلی کمتر شده !!  درسته وایسم اذیت میشم !کمر درد میگیرم ،سر گیجه .. ...
5 شهريور 1392

20 هفتگی+نظر سنجی برای اتاق علیرضا

سلام گل پیسل مامانی  قربونه اون لگدای قشنگت برم !! خوبی مامانی ؟؟؟ علیرضای قشنگم ،نفس مامان الان شما بیست هفتته  خدا روشکر تقریبن نصفه راه و اومدیم ، درسته سخت بود اما خیلی شیرینی ها هم داشت  جیگیلی من ؛این روزا همش دارم به اتاقت و وسایلات فک میکنم  نمیدونم رنگه اتاق و سرویست چی باشه !!!! یکم سر درگرم شدم  اومدم اینجا تا خاله های وبلاگیت هم نظر بدن ببینیم چه رنگی برا شما شیطون پسر بهتره  حالا از خاله های گل و با سلیقه میخوام یه رنگی رو بگن تا ما اون رو مد نظر داشته باشیم  و اینکه به نظره خاله های گل علیرضا جونم ،، انتخاب یک شخصیت برای اتاق خوب ...
22 مرداد 1392

ماه پنجم هفته ی 19

سلام سلام  دلبرکم عسل مامانی فدای اون پای کوچولوت که میخوای قدرت نمایی کنی و سفت لگد میزنی عشق مامان بالاخره وقت چکاپ رسید رفتم پیش دکتر وقتی وزنم روگرفت ودیدعلاوه براینکه تغییرنکردم  که هیچ تازه یه دوکیلوهم کم کرده بودم، دکتر از دستم عصبانی شد ولی بعدش گفت اشکالی نداره و تا ماه هفتم فرصت داری 5 تا 7 کیلو زیاد کنی  فشارمم پایین بود !! دکتر بهم گفت تو چرا اینقد داغونی  هر کیم که منو میبینه همینو میگه !!!  چرا اینقد لاغری؟؟چرا شکم نداری؟؟چرا چاق نمیشی؟؟چرا اینقد ولویی؟؟حالت بهتر نشده؟؟چرا به خودت نمی رسی؟؟جنسیتش چیه؟؟الان چند ماهته ؟؟تکون میخوره...
19 مرداد 1392

عذر خواهی شدید

سلام قند عسلم ،سلام دلبرکم ..! ینی من به شدت شرمندم عسیسکم اینقد شرمندم که خجالت میکشم برات  بنویسم  واقعا مامان تنبلی داری عشقم  از خاله هاتم خیلی معذرت میخوام که نگرانشون کردم و ازشون واقعا ممنونم که به فکر منو تو بودن و هی ازمون سراغ میگرفتن ناناز مامانی نفس مامانی الان 18 هفتته؛بزرگ شدی نه ؟؟؟ خیلی عسیسم من روزای بزرگ شدنت رو موبه مو پیگیری میکنم هرروز با هم کلی حرف میزنیم و شما سوالای منو با لگدای قشنگت جواب میدی  آره درست شنیدی تو اینقد بزرگ شدی که دیگه لگد میزنی و تکون میخوری عشقم  اولین تکونت دقیقا دو هفته پیش حس کردم .. داشتم میمیردم از...
5 مرداد 1392

15 هفتگی تو

عزیزکم سلام عشقه مامان 15 هفتس که ما باهمیم و روزای سخت و راحت و خوش و بد و داشتیم  درسته که من ویار سختی دارم و روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم اما ازینکه ما باهمیم نباید گذشت ،ازینکه تو سالمی !! عشقه من منو و تو بابایی بالاخره جمعه خونه مامانجون رو به مقصد خونه ی خودمون ترک کردیم  اما خوب اصلا پایین ، خونه ی خودمون نبودیم و همش بالا خونه ی مامان بزرگ اینا بودیم مامان بزرگ هم از ما مراقبت میکنه !!  دیروز دوستام ینی خاله سایه و خاله زهرا اومدن خونمون عصر .. و خودشونم غذا درست کردن شبم شوهراشونم اومدن و همه باهم شام خوردیم  اما مامانی چ...
13 تير 1392

14 هفتگی تو

سلام عسلم  دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام برات بنویسم ..  فسقلی مامان ،، شنبه رفتم آزمایش !! واقعا خیلی زجر آور بود  وقتی تموم شد میخواستم گریه کنم .. آخه مامانی من خیلی بد رگ بودم الانم که تورو دارم بدتر شدم  فرداش ینی یکشنبه که مصادف با  14 شعبان بود مامانجون اینا مراسم خیلی بزرگی داشتن که ساعت 9 صبح رفتیم اونجا  وقتی برگشتیم خاله اینا موندن خونه مامانجون اینا و بابایی شما هم رفت کباب گرفت و روزه عیدیه همه بخوریم  منم گشنم بود خوردم .. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد شد  من نمیدونم دیگه چ...
5 تير 1392

تموم شدن سه ماه و رفتن تو چهار ماه ..

سلام خوشچلم  الهی من فدای اون دست و پای کوچولوت بشم  عشق من دوشنبه 28 خرداد وقت دکتر داشتم  با بابایی رفتیم و وقتی وارد مطب شدم شاخ درووردم کلی آدم اونجا بود اینقد زیاد بودن که نصفشون وایساده بودن  به منشی که اسممو گفتم وایسادم یهو مامای دکترم اومد بیرون و به منشی گفت یه باردار بده ببرم منم چون بغل دست ماما بودم منو برد تو  واقعا خدارو شکر کردم چون حوصله نداشتم معطل شم  رفتم تو و مامای دکترم وزنمو گرفت و نسبت به ویزیت قبلی 2 کیلو و نیم کمتر شده بودم ولی فشارم طبیعی بود  خوابیدم رو تخت و صدای قلب شما کوشولو رو شنیدم دقیقا همونطوری بو...
30 خرداد 1392
1