21 روز گذشت ..
سلام علیرضا جونم
این روزا خیلی سرم شلوغه و متاسفانه نمیتونم زود به زود بیام و برات از روزایی که پیشمون هستی بنویسم
الانم برات از روزای اول و اتفاقات مینویسم
وقتی ازبیمارستان مرخص شدیم بابایی بایه دست گل خوشکل اومدو مارو اوردخونه
مامانجون (مامان مامانی)هم که واقعا تو اون روزا زحمت کشید اومد باهامون
تا اومدیم خونه رفتیم حموم اولالبته شما رو مامانجون شست
چون من خودمم بزورحموم کردم وقتی از حموم اومدی مثه گل شده بودی
دوروز اول خیلی سخت گذشت ،یکی اینکه شما همش خواب بودی
و چون همش میخوابیدی و شیر نمیخوردی قند خونت افت میکرد و بیحال تر میشدی
حالااگرم ازخواب پامیشدی همچین خوبم شیرنمیخوردی بامشقت من بهت شیرمیدادم
دیگه شبه سوم مامانجونت طاقتش تاب شدو به زور تورو از خواب بیدار کردو گریت انداخت
حسابی که گشنت بشه و شیر بخوری
و خدا رو شکر عملیات با موفقیت انجام شد و تو خداروشکر شیر خوردی اونشب
روز هفتم خانواده ی بابایی و دوستای خانوادگی و اینا اومدن دیدنی و دست همشون درد نکنه
خیلیزحمت کشیدن
روز هشتم هم عقیقت بود که پدر بزرگت(بابای بابایی)زحمت عقیقتو کشید
بعد از ظهر هم خانواده ی من اومدن و بازم اونا زحمت کشیدن
روز دهمم مامانجون و باباجونت که تو اون ده روز خیلی زحمت کشیدن از پیشمون رفتن
و من و تو بابایی تنها شدیم
و من باید تنهایی از پس همه کارا بر میومدم
اما خداروشکر توستم بر بیام و خیلی برام سخت نگذشت
روز سیزدهم نافت افتاد
و روز هفدهمم رفتیم برای ختنت
وایی خدای من خیلی بد بود ختنه .. البته اون شب تا فرداش اذیتت نکردی اصن
اما از فردا ظهرش خیلی نحس شدی و فقط گریه میکردی
اما خداروشکر که الان بخیه های ختنت داره میوفته و دردات هم خیلی خیلی کم شده و داری به
حالت اول بر میگردی
کم کم خاطره زایمان هم مینویسم مطمئن باشید خاله های مهربون
توی پست بعدی هم عکسات و میزارم