عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 23 روز سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

اتمام 5 ماهگی و وارد شدن به ماه ششم زندگی

سلام پسرک نازنازی مامان پسرک گلم .. 12 خرداد 5 ماهت و تموم کردی و وارد ماه ششم زندگیت شدی ..  برات بگم ازین روزاکه وحشتناک بغلی شدی و این تقصیره من نیست و تقصیره بعضیاس که اصلن به مادر بیچارت فکر نمیکنن  لثت که خیی میخاره و دردمیکنه و وقتی انگشتم و میزارم دهنت آروم میگیری  وقتی میزارمت به حالت چاردست وپا سریع غلت میزنی یعنی یخورده تلاش نمیکنی واسه جلو رفتن  اگر دوروبرت متکا و این حرفا باشه میشینی  هرچی دوروبرت گیر بیاری یعنی هرچیاااااااا میزاری تو دهن مبارکت  یه روز داشتم آشپزی میکردم پلاستیک تخمه بغلت بود اومدم دیدم همه تخمه هارو ریختی و داری پل...
13 خرداد 1393

عکس بارون

  تا از خواب بیدار شدی عکس گرفتم ...الهی بگردم شوکه شدی   من عاشق توام ... عاشق خنده هات    بازیگوش مامانی    بی دوندون    نفس مــــــــــــــــــــــــــــــن   عـــــــاشق این عکستم ...تار شده ولی خیلی قشنگ شده    مظلـــــــــــــــــــــــــوم   سرگرم اردکت بودی خواست به مامانی نبود    آخه چطوری میتونم از خنده هات بگذرم؟؟؟!!!   به چی فک میکنی نفس مـــن ؟؟؟...
26 ارديبهشت 1393

چهار ماه و دوازده روزگی پسرک

سلام گل پسرشیطون بلای من شرمندم که اینقد دیر اومدم برای آپ وبلاگت نکه یادم بره نه !!! روزهامیگذره و تو داری پیشرفتای فراوونی میکنی که واقعا نمیدونم ازکجا شروع کنم اماتو واقعابرام وقت نمیزاری عزیزکم ماه فروردین رفتیم پیش دکترت برای رفلاکس معدت  همه میگن طبیعیه اما واقعا  من  به  عنوان  مادرت  نگرانتم! دکتر دارویی داد که همراه آب سیب بایدبه شمای بازیگوش میدادم،واقعا کارسختی بود از بابت رشدت هم واقعاخیالم راحت شدچون دکتر از قدو وزنت خیلی راضی بودخداروشکر   و ازبابت مدفوع نکردنت هم گفت بازم طبیعیه من کلا نمیدو...
24 ارديبهشت 1393

عکس بارون

عکس پدرو پسری  عاشق نگاهاتم مامانی خدا نکنه دستمو ببینی بهش حمله ور میشی هرکی ندونه انگار هیولا دیدی البته تو دست خوردن پایه ثابتش دستای خودته من میمیرم واسه خوابیدنت عزیزم چه ابهتی ... چه ژستی روز تولد بابایی رفتیم پارک 1393/1/15 بابا داشت رات میبرد و خودش فیلم میدید ببین تو چجوری به تلوزیون نگاه میکنی خوابیدنت تو حلقم مامانی به یه چی که گیر بدی ولش نمیکنی از جمله این جغجغه   فقط میشه گفت جیگررررررررر طلا عکس های یافت شد از وقتی که که شما کوچولو تر بودی گل پسرم  اینا تو موبایل بابایی بوده و عکاس ب...
24 فروردين 1393

تموم شدن ماه سوم و رفتن توماه چهارم

سلام عسلیه مامان...! دوباره سال جدید رو بهت تبریک میگم مامانی؛و همچنین به خاله های گل مجازیت! ممنون از محبتتون که میایید و بهمون سر میزنید و وقت میزارید و برای علیرضا جونم نظر میزارید واقعا خیلی خوشحال میشم وقتی وبلاگ رو باز میکنم و میبینم این همه پیام از شما اومده .. پسر گل مامان ..  اینروزا اینقد شیرین شدی که هر کی میبینتت نمیتونه نخورتت؛ حالا نمیدونم شیرینی یا با نمک،خوشگلی یا خواستنی ؟؟ چیگرطلای مامانی صبجا که از خواب بیدار میشی سرحال و شادابی،تا بلند میشی بهت سلام میکنم و تو با یه خنده ی قشنگ و یه آغوی قشنگ تر جوابمو میدی...! بلندت میکنم و میبرمت که عوضت کنم و تو باز با دیدن عروسکای موزیکالت ...
14 فروردين 1393

تموم شدن سال 92

سلام علیرضای مامانی سال 92 هم تموم شد .. فردا توی همین ساعتا وارد سال 93 میشیم !!! شما الان دقیقا دوماه و 17 روزته پسر گلم... عزیز دل مامان و بابا؛خیلی شیرین تر شدی اینروزا گریه هات کم نشده اما خوب زیادترم نشده اما عوضش خنده هات خیلی زیات شده درسته بغل کردن و دوست نداری فقط وقتی دلدرد داری میخوای بغلت کنم اما حرف زدن و بازی کردن و خیلی دوس داری آدم به هیچ کاریش نمیرسه تا رومونو برمیگردونیم شروع میکنی به نق نق کردن محلت ندیم بغض میکنی و شروع میکنی به گریه الهی مامان دورت بگرده خیلی باهوشی شما اگه بی حوصله باشی هر کس غیر من و بابا شما رو بغل کنه گریه میکنی وحتی اگه حوصله ی بابا رم نداشته باشی فق...
29 اسفند 1392

اتمام 2 ماهگی ووارد شدن به ماه 3

سلام قند عسل مامان و بابا،الان که این پست رو برات مینویسم شما 2ماهگی رو 2 روزه تموم کردی و رفتی تو ماه سوم  الهی من قربون قدوبالات ،الهی من فدای اون خنده های شیرینت بشم از بعد از 40 روز زندگی برامون نمیدونم عادی تر شد یا راحت تر شد ولی به هرحال الان خوبه درسته تو هنوز کولیکتو داری و کامل کامل خوب نشده اما خوب من خوشحالم که داری روبه بهبودی میری پسر گلم از بعد از نمیدونم کی دیگه خودم و بابایی میبریمت حموم و مادربزرگت دیگه نمیبرتت  خیلی حموم رو دوس داری و تو حموم چیزی نمیگی؛ناخوناتم توی خواب خودم برات میگیرم  فقط  دفعه ی اول مادربزرگت گرفت برات  عروسی دختر داییم بود که اصلن به م...
15 اسفند 1392

41 روز از اومدنت گذشت

سلام عزیز دل مامان و بابا  41 روز که تو اومدی تو بغلمو و زندگی منو بابایی که پر از شادی بود رو شادترش کردی درسته خیلی اینروزا سخته اما .. امابه هر حال میگذره و فقط خاطره های خوبه که تو ذهن آدم موندگار میشه روز به روز داری بزرگتر و هوشیارتر و باهوش تر و جیگر تر میشی ؛ همش تر داری میشی متاسفانه خیلی دلدرد داری و به این میگن کولیک نوزادی و واقعا راه حل اساسی نداره  و همه میگن باید صبرو تحمل کنم،اما دلم برات میسوزه نمیتونم گریه های مداوم تو که حتی بعضی موقه ها صدات میگیره یا دیگه اشکات میادو ببینم  خداروشکر چند روزیه که قطره کولیک ایز بهت میدم و بهتر از روزای قبلی  دیگه تازیگیا خنده هات ...
23 بهمن 1392