ماه پنجم هفته ی 19
سلام سلام
دلبرکمعسل مامانی
فدای اون پای کوچولوت که میخوای قدرت نمایی کنی و سفت لگد میزنی
عشق مامان بالاخره وقت چکاپ رسید رفتم پیش دکتر
وقتی وزنم روگرفت ودیدعلاوه براینکه تغییرنکردم که هیچ تازه یه دوکیلوهم کم کرده
بودم،دکتر از دستم عصبانی شد ولی بعدش گفت اشکالی نداره و تا ماه هفتم
فرصت داری 5 تا 7 کیلو زیاد کنی
فشارمم پایین بود !! دکتر بهم گفت تو چرا اینقد داغونی
هر کیم که منو میبینه همینو میگه !!!
چرا اینقد لاغری؟؟چرا شکم نداری؟؟چرا چاق نمیشی؟؟چرا اینقد ولویی؟؟حالتبهتر
نشده؟؟چرا به خودت نمی رسی؟؟جنسیتش چیه؟؟الان چند ماهته ؟؟تکونمیخوره ؟؟
این سوالات متدواله این چند وقته ..
و اما بعد از صحبت های خانم دکتر با داپلر صدای قلبتو گوش دادیم الهی من فدات شم
اون موقه داشتم از ذوق میمردم
اینقد قوی و محکم قلبت میزد که میخاستم همون موقه قورتت بدم
(البته به قولدایی احمدت تو که بچتو قورت دادی )
بعدشم برام قرصای ویتامین و این حرفا نوشت و بعدشم سونوی آنومالی و..
تعیین جنسیت
وقتی رفتیم بیرون ریز به ریز حرفای خانم دکتر و واسه بابایی میگفتم
اونم کلی ذوق کرده بود
اما متاسفانه دکتر سونوگرافی پنج شنبه ها نبود و شنبه بعد از ظهر برام وقت داد
شنبه بابایی اول رفت مطب که من نشینم اونجا و اذیت شم
وقتی دو سه تا مونده بودن به من برسن اومد دنبالم و بردتم دکتر
وقتی رفتم تو،تودلم رخت که چه عرض کنم جنگ جهانیه سوم رخ داده بوداصن
یه حالی داشتم؛قلبم یه لحظه اینقد سفت و تند میزد که میگفتم الان از حلقم میزنه بیرون
بعضی موقه ها هم احساس میکردم نمیزنه
خوابیدم و دکتر شروع کرد
وایی لحظه ایی که تورودیدیم که چقدتو بزرگ شدی داشت گریم میگرفت اصن
بابایی هم با دقت به مانیتور زل زده بود ببینه میفهمه چیزی یا نه ؟؟
اولین چیز صدای قلبت بود که بابایی از دکتر خواست ضبطش کنه
اینقدر صدای قلبت قشنگ بود که تمام دلشورم از بین رفت
و بعدشم شروع کرد به بررسی تو همه چیت خداروشکر نرمال بود و طبیعی
و بعد دکتر گفت جنسیتشم که...این و که شنیدم یه لحظه نخواستم بشنوم که تو جنسیتت
چیه نمیدونم چرا اما احساس کردم میترسم دوست نداشته باشم
گفت جنسیتش پسره،منوبابایی چشامون وامونده بودازتعجب من پرسیدم مطمئنید
باورم نمیشد اما همون لحظه رفتم به 5 ماه پیش وقتی مشهد بودیم وقتی بابایی بهمگفت ما مامان بابا شدیم
همون موقه رو کردیم به ضریح امام رضا و گفتیم اگه این بچمون پسر شد اسمشو میزاریم
علیرضا
و امام رضا خواست که تو علیرضا ی ما بشی
من همه ی این مدت تورو سپردم به خدا و امام رضا و ازین به بعدشم همینه
حالا منو بابایی رو میگی بعد از بیرون رفتن از مطب
خیلی خوشحال بودیم اما من باورم نمیشد تو علیرضایی اما بابایی همش میگفت
من میدونستم پسره
همون موقه به بابایی گفتم بریم برای علیرضام لباس بخریمباباییم با کمال میل با
اینکه روزه بود گفت بریم
اصن یه ذوق غیر قابل وصفی داشتیم
رفتیم و برات یه شلوار و یه پیرهن البته ماله 8 ماهگی تا 1 سالگی خریدیم ،ولی خیلی
خوشکله
وقتیم فهمیدم تواومدی تو وجودم برات یه سرهمی برای همون موقه که به دنیا اومدی
خریده بودم که سفید قرمره ،اونم خیلی خوشکله
تا رفتیم خونه رفتیم بالا و به مامان بابای بابایی گفتیم و اونام از پسر بودن تو تعجب کردن
ولی بعدش خیلی خیلی خوشحال شدن
افطار دعوت بودیم و سریع لباس عوض کردیم و رفتیم خونه مامانجون اینا که با اونا بریم و
بهشونم بگیم که نوه ی گله دومشون چیه
وقتی رفتیم اونجا فهمیدم که بابابزرگ گرامتون ینی پدر شوهره من به باباجونت یعنی
بابایی من زنگ زده و گفته
خیلی ناراحت شدم چون میخواستم سوپرازشون کنم
همه ازین متعجب بودن که من بچم پسره
همه فک میکردن تو دختری ،، حتی خودمم مطمئن شده بودم که دختری
ولی الان همه خوشحالیم که تو پسری
مخصوصا خاله رها که حالا واسه محمد امین یه همبازی داره میاد
عمه زکیتم که تو ماه رمضون زایمان کرده بود بچش پسر بودو اسمش و گذشتن
محمدحسین
محمد حسین و محمد امین بهترین همبازیات میشن فک کنم
ماه رمضونم تموم شدو عید فطر اومد
با اینکه تو هنوز توی دلمی کلی عیدی گیرت اومد که مطمئن باش برات نگشون میدارم و
میزارم تو حسابی که قراره برات باز کنم
پسره گلم علیرضای مامان و بابا ،حالم هنوز خوبه خوب نشده اما خوب نسبت به ماه های
2 و3 و 4 خیلی بهترم اما دلگیرمیه من تو این روزایی که همه بازم بهم میگن چرا ویارت
تموم نشده فقطو فقط تکونای تو
وقتی تو تکون میخوری من احساس میکنم هیچ غم وغصه ایی ندارم تو این دنیا
اینقد تکونا و لگدات محکم شده که بابایی به راختی میتونه تشخیصشون بده
بابایی همیشه میاد وازتوی ناف باهات حرف میزنه،فک کنم ازونجا صدا بهت واضح تر
میرسه
همیشه دستشو میزاره رو ی شکمم و بوست میکنه
هر چی تو بزرگ تر میشی احساس مادرانه ی من و احساس پدرانه ی باباییت بیشتر
میشه
داریم کم کم خودمونو اماده میکنیم که اتاقتو درست کنیم و وسایل رو کم کم بخریم که
خیلی به من فشار نیاد
از الانم از مامانجون تشکر میکنم که قراره خیلی زحمتا بکشه واسه تو
یه خبر دیگرم بدم و برم سراغ شامی که بابات داره درست میکنه
دختر داییم که همسن منه و چند ماهی فقط ازم کوچیک تره به هر حال سروسامون
گرفت و شب عید فطر عقدش بود
خیلی خوشحال بودم چون وقتی بچه تر بودیم روزگارانی داشتیم من وشیما(دختر داییم)و
سارا(دختر خالم)
براش آرزوی خوشبختی میکنم
عکس لباس ها هم محفوظه گلم برات میزارمشون که یادگاری بمونه
فعلن بریم شام بابایی رو بخوریم