فهمیدن داشتن تو ...
سلام کوشولویه مامانی ..
مامانی امروز میخوام ازون روزایی بگم که فهمدیم تو هستی
داستان ازونجا شروع میشه که ما قرار بود برای ماه عسل بریم مشهد،اما هر دفعه یه
چیزی میشد و یا اینکه
آقا نمیطلبید من خیلی دلم گرفته بود هم ازین که دوست داشتم برم مشهد هم ازینکه منتظر تو بودیم
و چون
خیلیامیدونستن که منوبابایی تصمیم به بچه دارشدن گرفتیم هی ازم میپرسیدن حامله نشدی
و همین موضوعات بیشتر اعصاب منو بهم میریخت ...
بعد از هفت ماه و نیم که از عروسیمون گذشته بود یه روز صب که خواب بودیم به بابا زنگ زدن و گفتن کار
هتلتون جوره و مدت اقامتتون از فردا شروع میشه ..
حالا منو بگوو !!!! ینی ما همون روزش باید را میافتادیم ؟؟؟؟؟ مگه میشه
بابایی سریع بلند شد رفت دنبال بلیط قطار و منم همش به این فک میکردم چه موقعه ی بدی داریم میریم
دوسه روز دیگه معلوم میشه که بالاخره این ماه من باردار میشم یا نه ..
بلیط جورشد و یه جورایی ما طلبیده شدیم مشهد
به هر حال ما 26 فروردین را افتادیم و 27 رسیدیم
دو سه روز دیگه معلوم میشد که من تورو دارم یا نه
ما رسیدیم مشهد و همون روز اول که رفتیم حرم نگام به گنبد افتاد ازآقاخواستم دست خالی نفرسته
منو قم ..
گذشت و عادت ماهانه نیومد .. من داشتم از استرس و ذوق میمردم
همین موضوع شد که بابایی رفت و یه بی بی چک گرفت ..
30 فروردین بود و شب برا همین نزاشتمش گفتم باشه فردا صب
صب تا از خواب بیدار شدم31 فروردین بود و ساعت 10 بود رفتم گذاشتم
این نوار که جلو میرفت قلبه من داشت از سینه میزد بیرون از تپش قلب
دو تا نوار ظاهر شد اما T نشون دهنده ی مثبت بودن بود کمرنگ تر بود منو بابایی به فکر فرو رفتیم گفتیم
الان ینی این منفیه یا مثبت
سریع به مامانم زنگ زدم و گفتم قضیه رو گفت آزمایش خون بده
این داستان ادامه دارد ...