عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 30 روز سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

عشق منی شما ..

1392/2/14 13:52
نویسنده : مــامــانی
532 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ملوسکم Balloons

ببخشید فسقلی که این چندروزه اصلن بهت سرنزدم ووبلاگت وآپ نکردم 

حاله اینروزای مامانی زیاد تعریف نداره 

همش حالت تهوع و سر گیجه دارم

اما به خاطر تویه گل این چیزا اصن مهم نیس 

همش منتظرم که شیش هفته م بشه تا برم سونو تا هم تورو ببیتم هم صدای قلبه

کوچولوتو بشنوم 

عسیسکم

اینروزاوقتی نمازمیخونم یاقرآن میخونم ازخدا میخوام که توفقط سالم باشی ..

الهی من قربونت برم الان 4 هفته و 5 روزته البته باز باید بریم سونو تا سن دقیق تورو

بهمون بگه 

خوب اون دفعه تا قبل آزمایش خون برات گفتم این دفعه بقیشه رو برات میگم فندق

کوچولوی مامان و بابا

 

 

ساعت 2 بعد از ظهر بود،میدونستم که دارالشفاء امام رضا آزمایشگاه هم داره ..

وقتی رفتیم اونجا آقاهه گفت فردا عصر آماده میشه 

منو بابایی گفتیم نه دیره و آقاهه گفت برید آزمایشگاه بیمارستان امام رضا 

بعد از کلی گشتن بالاخره پیداش کردیم و رفتیم تو 

تا وارد آزمایشگاه شدم ضربان قلبم تندتر تندتر شد تا از سینم میزد بیرون 

خانمه ازم خون گرفت و با مهربونی باهام حرف میزد آرامش گرفتم یکم !!!

بهمون گفتن ساعت 6 آماده میشه !!

ماهم تااونموقه رفتیم زیارت، بعدشم غذاخوردیم ورفتیم هتل تایکمی استراحت

کنیم 

قبلش بابایی رفت که ازمایش رو بگیره من که توهتل بودم دل تودلم نبودهی زنگ

میزدم بابایی تا ببینم رسیده یا نه

بابایی هم میگفت هر وقت برسه خودش میزنگه بهم

بالاخره صدا تلفن اومد 

رفتم گوشی رو ورداشتم و بابایی یه سلام با خوشحالی کرد دیگه فهمیدم که واقعا

تورو داریم دیگه 

وقتی گفت مثبت اشکای شوق همینطوری سرازیر میشد

تا گوشی رو گذاشتم بی اختیار سجده ی شکرکردم 

خیلی ذوق زده بودم دست و پامو گم کرده بودم 

نزدیک اذان مغرب بود گفتم تا مامان جون نماز نخونده زنگ بزنم خبرو بهش بدم 

وقتی بهش گفتم مثبت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه منو و تو و

بابایی رو از پشت تلفن بوس میکرد 

اذون گفت و نمازو خوندم و کلی از خدا تشکر کردم 

وقتی بابایی برگشت هتل مثه بچه ها بالا پایین میپردیم از ذوقو خوشحالی 

معلوم بود که در پوست خودمون نمیگنجیم 

فرداش ساعت 8 سوار قطار شدیم تا برگردیم 

تا رسیدیم آرمایش رو به مامان جون (مامان بابایی)نشون دادیم اینقد ذوق کرده بود که

آزمایش و بوس میکرد 

الهی مامان فدات شه که هر کی میفهمه تو هستی از خوشحالی در پوست خودش

نمیگنجه 

نیومده اینقد دلبری میکنی مامانی 

بیای چی میشه پس ؟؟!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ازاده
14 اردیبهشت 92 15:13
عزیز دلم مبارکت باشه-ایشالا خدا یه نی نی سالم و صالح بهتون بده
چه سعادتی که توی مشهد ازمایش دادی و امام رضا هم چقد دوستون داشته-با این دل صافت واسه ما هم دعا کن



مرسی عزیزم
ان شاالله!!!!امام رضا خیلی خیلی به ما لطف کرد که این هدیه بزرگ رو بهمون داد
محتاج دعام عزیزم
اسماء
14 اردیبهشت 92 19:54
ای جونم مبارکت باشه عزیزم میشی یه مامان کوچولو ای جانم
ایشالله نی نی ت سالم بدنیا بیاد


مرسی اسماجون
ان شاالله به زودی زود خبر بارداری شما
بهله که میشه
ماهم تورو لینک میکنیم
اسماء
14 اردیبهشت 92 19:56
راستی میتونم لینکت کنم؟
SaYa
16 خرداد 92 12:33
سلام عزیزم خوبی؟منم همسن خودتم البته بدون نی نی و شوهر آخی ای جانم چه باحال نوشتیا من متولد آبان 73 هستم