عشق منی شما ..
سلام ملوسکم
ببخشید فسقلی که این چندروزه اصلن بهت سرنزدم ووبلاگت وآپ نکردم
حاله اینروزای مامانی زیاد تعریف نداره
همش حالت تهوع و سر گیجه دارم
اما به خاطر تویه گل این چیزا اصن مهم نیس
همش منتظرم که شیش هفته م بشه تا برم سونو تا هم تورو ببیتم هم صدای قلبه
کوچولوتو بشنوم
عسیسکم
اینروزاوقتی نمازمیخونم یاقرآن میخونم ازخدا میخوام که توفقط سالم باشی ..
الهی من قربونت برم الان 4 هفته و 5 روزته البته باز باید بریم سونو تا سن دقیق تورو
بهمون بگه
خوب اون دفعه تا قبل آزمایش خون برات گفتم این دفعه بقیشه رو برات میگم فندق
کوچولوی مامان و بابا
ساعت 2 بعد از ظهر بود،میدونستم که دارالشفاء امام رضا آزمایشگاه هم داره ..
وقتی رفتیم اونجا آقاهه گفت فردا عصر آماده میشه
منو بابایی گفتیم نه دیره و آقاهه گفت برید آزمایشگاه بیمارستان امام رضا
بعد از کلی گشتن بالاخره پیداش کردیم و رفتیم تو
تا وارد آزمایشگاه شدم ضربان قلبم تندتر تندتر شد تا از سینم میزد بیرون
خانمه ازم خون گرفت و با مهربونی باهام حرف میزد آرامش گرفتم یکم !!!
بهمون گفتن ساعت 6 آماده میشه !!
ماهم تااونموقه رفتیم زیارت، بعدشم غذاخوردیم ورفتیم هتل تایکمی استراحت
کنیم
قبلش بابایی رفت که ازمایش رو بگیره من که توهتل بودم دل تودلم نبودهی زنگ
میزدم بابایی تا ببینم رسیده یا نه
بابایی هم میگفت هر وقت برسه خودش میزنگه بهم
بالاخره صدا تلفن اومد
رفتم گوشی رو ورداشتم و بابایی یه سلام با خوشحالی کرد دیگه فهمیدم که واقعا
تورو داریم دیگه
وقتی گفت مثبت اشکای شوق همینطوری سرازیر میشد
تا گوشی رو گذاشتم بی اختیار سجده ی شکرکردم
خیلی ذوق زده بودم دست و پامو گم کرده بودم
نزدیک اذان مغرب بود گفتم تا مامان جون نماز نخونده زنگ بزنم خبرو بهش بدم
وقتی بهش گفتم مثبت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه منو و تو و
بابایی رو از پشت تلفن بوس میکرد
اذون گفت و نمازو خوندم و کلی از خدا تشکر کردم
وقتی بابایی برگشت هتل مثه بچه ها بالا پایین میپردیم از ذوقو خوشحالی
معلوم بود که در پوست خودمون نمیگنجیم
فرداش ساعت 8 سوار قطار شدیم تا برگردیم
تا رسیدیم آرمایش رو به مامان جون (مامان بابایی)نشون دادیم اینقد ذوق کرده بود که
آزمایش و بوس میکرد
الهی مامان فدات شه که هر کی میفهمه تو هستی از خوشحالی در پوست خودش
نمیگنجه
نیومده اینقد دلبری میکنی مامانی
بیای چی میشه پس ؟؟!!!