هفته ی نهم و ما وقع این روزاهای ما
سلام عسله من ..
مامانی دلم گرفته؛؛ هر روز دستم و میزارم رو دلم و باهات حرف میزنم
ضربان قلبت به من آرامش میده ..
این روزا واقعا نمیدونم چم شده .. یه جورایی افسرده شدم ..
خیلی حالم بده فسقلی من .. ازون روزی که بهت گفتم اومدیم خونه مامانجون تا حالا
اینجاییم...
رفتن به خونه ی خودمون برام سخته .. من که عاشق خونمون بودم و واسه بودن تو
اون خونه با بابایی لحظه شماری میکردم الان متنفر شدم
همه نی نی دار میشن حالشون خوب میشه شاد میشن شنگول میشن .. من با اینکه
هر روز تو رو از خدا میخواستم و الانم هر روز خدا رو شکرمیکنم که تو رو خدا بهمون
داده و صحیح و سالمی سجده شکر میکنم
اما الان بد اخلاق شدم زود رنج شدم .. همش گریه میکنم ..
میدونم که این حالتا فقطبه خاطر این ویاره
بعضی موقه ها میگم این ویار توجه منو از تو گرفته
تورو بادم میره .. یادم میره که باید مواظبت باشم ..
اما مامانی خودت که داری میبینی که به خاطر تو هر کاری میکنم ..
روز پدر شد و واقعا من به جزتبریک نتونستم به بابایی چیزی بدم ..
میدونم که بابایی با همینم خیلی خوشحال شد اما من فکرای زیادی داشتم که
باباییرو سوپرایز کنم و خوشحالش کنم
کوچولوی قشنگم برا مامانیت دعا کن که حالش خوب بشه تا سه تایی بتونیم زندگیه
قشنگی داشته باشیم
ذیروز خونه ی مادر بزرگم مراسم داشتن و من با حال بی حالی رفتم اونجا دو ماه بود
که نه من فامیل و دیده بودم نه اونا منو دیده بودن
همه از حال و روز این روزام میپرسیدن ،،، و من خدا رو شکر میکنم که تو
سالمی باوجود همه ی این سختیا
راستی خانواده ی بابایی یعنی مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو و زن عموت رفتن عراق
و حالا فردا مامانجون و بابا جون و دایی و خاله اینا میرن
و من میمونم اینجا تهنای تهنای
حالا خداروشکر خاله حورا هست و گفته که هر روز میات پیشم تا تنها نمونم
چن روز پیش بالاخره هوس یه چیزی کردم =>لواشک!!!!و بابایی هم با ذوق رفت
خریددو سه روز پیش هم نشسته بودم یه دفه بوی آش اومد اما خوب اونو
بیخیالشدم دیگه بااینکه هوس کرده بودم هیشکه نیس درست کنه همه سرشون الان
شلوغه و الانمتابستونه بیرون آش نمیفروشن
بابایی میگه الان چشات نخود میشه و موهات رشته ی آشی به خاطر اینکه هوس
کردم و نخوردم
دوست دارم فسقلی من