چهار ماه و دوازده روزگی پسرک

سلام گل پسرشیطون بلای من

شرمندم که اینقد دیر اومدم برای آپ وبلاگتنکه یادم برهنه !!!

روزهامیگذره و تو داری پیشرفتای فراوونی میکنی که واقعا نمیدونم ازکجا شروع کنماماتو واقعابرام وقت نمیزاری

عزیزکم

ماه فروردین رفتیم پیش دکترت برای رفلاکس معدت همه میگن طبیعیه اما واقعا من به عنوان مادرت نگرانتم!

دکتر دارویی داد که همراه آب سیب بایدبه شمای بازیگوش میدادم،واقعا کارسختی بود

از بابت رشدت هم واقعاخیالم راحت شدچون دکتر از قدو وزنت خیلی راضی بودخداروشکر 

و ازبابت مدفوع نکردنت هم گفت بازم طبیعیه

من کلا نمیدونم چراهرچی میشه طبیعیه برای من وتو

یک مدت اومدکه تو کلا با سینه ی بنده مشکل پیدا کردی

یعنی اگر شیرمو میدوشیدم میخوردیا اما تا میوردمت نزدیک خودم چنان گریه هایی میکردی که منو بابایی

متحیر میموندیم 

بنده هم به عنوان مادر چون نمیتونستم ببینم که شما گرسنه ایی و هی گریه میکنی شیر خشک

و یاشیر دوشیده شده ی خودمو میدادم بهت

خداروشکر این لج بازی فقط یک هفته و نیم به طول انجامید و ازون به بعد چنان به من چسبیدی که دیگه

خسته میشم بعضی موقه ها ! و الان روی اوردم به خوابیدن و شیر دادن چون اگه قراره همیشه نشسته

به مدت طولانی شیر بدم کمری واسم نمیمونه 

بسیار بسیار بسیار کنجکاو هستیخدا نکنه من یا کسی موقه ی شیر خوردنت حرف بزنیم یا گریه

میکنییا به طرفی که حرف میزده خیره میشی

خوابیدن رو که نگو کلا مکافاتی داریم .. همه جا باید سکوت مطلق باشه

هر چی بیاد طرفت دهنتو باز میکنی و دستات و میبری طرفش تا بیاریش درون دهن مبارکت 

و اینکه ریزش مو گرفتم .. بعله از دست شما دیگه مویی واسم نمیمونه .. تا میام چنان میگیری و میکشی که جیغ

میزنم بعضی موقه ها و تو هر هر کر کر میخندی

وقتایی که دیگه خیلی کارم گیره میزارمت جلو تلوزیون و شبکه پویا میزارم برات و میرم سراغ کارم

البته شما که فوتبال و اخبار و بیشتر میپسندی

هر چی بیاد طرفت بلا استثناء میگیری دستت

وقتی رو شکمت میخوابونمت دوتا غلت و میتونی بزنی و البته کلی تلاش میکنی به جلو هم بری که با

شکست مواجه میشی و در نهایت فقط صورتت به زمین کشیده میشه تازگی هام موقه خوابم غلت میزنی

16 اردیبهشت هم راهی مشهد شدیم؛خداروشکر سفر بدی نبود!یه کوپه ی دربست گرفتیم چون به

هیچ وجه نمیشد با غریبه 12 ساعت تو قطار موند هم واسه طرف سخت بود هم واسه ما

تو قطار خیلی اذیت نکردی و تقریبا میشه گفت بچه ی خوبی بودی،در کل که حساب کنی سفر خوبی بود

شاید چون سفر اولمون با تو بود یکم برامون سخت بود

جای تفریحی که نرفتیم،حرم ساکت بودی،یا خواب یا خیره به این ور اون ور و متعجب از اطرافت!

خیابونو فقط نگاه میکردی و کاملا آروم بودی رستوران هم تا شیرت میدادم میخوابیدی

یه ناهار هم خونه خاله سارا(دختر خاله ی من)دعوت بودیم و کلی بهمون خوش گذشت

روز آخر فیش غذاخوری حرم بهمون داد هتل و مهمون امام رضاهم شدیم

و البته اینو یادم رفت بگم رفتنه تو قطار منو بابایی داشتیم حرف میزدیم یهو تو گفتی بــابـــا 

جالبیش اینکه بعد اینکه تو گفتی بابا منم پشتت گفتم اره عزیزم بابا بعد یهو منو بابا بهم خیره شدیم چی

شد گفت بابا

و بابایی هم سرپا شادی و شوقازینکه شما تونستی بگی بابا هی شمارو میبوسید و میگفت

یه بار دیگه بگو بابا اما تا حالا که نگفتی 

آغـــــو...آذو...آگــــو...گـــی گـــی ..بــــو...بـــا...نــــِ نــــِ...مــــا...مـــِ مـــِ !!!!   آ اِ اُ اَ  هم که همیشه میگی 

بهترین کادوی من و بابایی هم روز مادر و پدر خنده های تو بود ... زندگی بدون تو برای من و بابا بی معنی عزیزم

واکسن رو یادم رفت بگم!چهارماهت که تموم شد رفتیم برای واکسن خداروشکر بازم مثه دفعه ی قبل اذیت نشدی و خیلیم

تب نکردی 

و بازم عکس ها در پست بعدی بازم عکس بارون دارم برات !!!!