هفته ی 31
سلام علیرضای من
خوبی پسر قشنگم ؟؟
نمیدونم اینچیزا رو بگم یا نه ؟؟
پسر قشنگم بعد از اون سرماخوردگیه بدی که گرفتم که بلافاصله بعد از اون زونا گرفتم
الان پام یه جورایی میشه گفت در رفت
جمعه وقتی داشتیم از خونه مامانجون میومدیم هوا تاریک شده بود و من بعد از یک سال
و نیم زندگی کردن تو این خونه سه تا پله ی آخرو ندیدم و برای اینکه به شکمم و به کمرم
ینی به شما آسیب نرسه مجبور شدم به پای چپم فشار بیارم و مچه پام بدجور ضربه خورد
دیگه نفسم بالا نمیومد و مثه بچه ها زار زار گریه میکردم .. واقعا دردش غیر قابل تحمل
بود
بیچاره بابایی چقدر هول شده بود .. از بالا هم پدر بزرگت صدای گریه های منو که
شنیدهبود اومد پایین
همون موقه مادربزرگت از بیرون اومد و یه آب قند بهم دادن چون انگار یخ کردم همون
موقه
به زور کشون کشون خودمون رو به بیمارستان رسوندیم و خداروشکر که مشکلی نبود
و به خاطر اینکه من همینطوری به خاطر شما فسقلی سنگین هستم دکتر گفت آتل گچ
برات نمیگیریم
الان سه روزه میگذره و کم کم داره دردش کمتر میشه و البته ورمشم یکم خوابیده
خیلی روزای سختی گذشت چون باردارا زیاد میرن دستشویی و حالا من چجوری
با این پا برم
اصن یه وضیه علیرضا جووووونم
صدقه زیاد میدادیم و الان بیشتر میدیم
آیه الکرسی و زیاد میخوندم الان ورده زبونم شده
از سیسمونیت بگم که داشت کامل میشد که متاسفانه پام اینطور شد
چون همون جمعه شب قرار بود سرویس کالسکه تو بگیریم
اما خوب اشکال نداره
عید قربان و غدیر هم گذشت و منه مامانه تنبل نیومدم بهت تبریک بگم اینجا
فدات بشم من .. پارسال و پیارسال عید غدیر فقط به بابایی عیدی میدادم اما امسال به
شما هم تعلق میگیره عیدی جونممممم
و باز هم مثه همیشه چون خیلی وقته نیومدم آپ کنم همه چی از ذهنم رفته
منو بابایی خیلی دوست داریم علیرضا جونممممم
اینروزا به خاطر تو خیلی نگرانی کشیدیم دعا کن پسر پاک من .. برای من برای باباییت
برای خودت