ده ماه و سه روزگی
سلام علیرضای شیطون بلای مامانی
یعنی هرچه قد بگم که شیطن بلایی کمه ... ماشاالله به جونت یه ثانیه مگه میشینی؟؟؟
هزار ماشاالله خیلی خواستنی شدی ... یعنی نمیشه جایی بریم و کسی بغلت نکنه و یا اینکه نخوات باهات بازی
کنه ..تو هم خیلی بچه ها رو دوست داریم
از کارای جدیدت بگم که چهار دست و پا حرفه ایی میری ... دستت و به دیوار مبل آدما یا هر شی میگیری و با کمک
اون راه میری ... خیلی بامزه راه میری ولی امیدتو از دست نمیدی و همین باعث شده که تو مصمم تر از روز قبل
قدم برداری و حرفه ایی تر بشی... کلمه ایی رو یاد بگیری تا دوروز همه چی به اون نام هست حتی و منو بابات
خیلی موقه ها به من میگی بابا و به بابات میگی مامان .. بابا کم میگی بیشتر میگی باباتی یا بابایی..
صدات حد وسط نداره یا خیلی نازک میکنی مخصوصا وقتی میخوای دالی بازی کنی .. یا خیلی کلفت و از ته حلق
اونم وقتیایی که میخوای خود نمایی کنی ..
امام رضا طلبید و منو تو یهویی شدیم همسفر کاروان مامانجون اینا ... الحمدلله خوب بود اما شب اخر شما
بد تبی کردی و از شانس خوب ما عمو مهدی اینا هم اومده بودن مشهد و من اذان صبح بهش گفتم و اونم
زحمت کشید اومد دنبالمون و مارو برد بیمارستان کودکان ...از وقتی از مشهد برگشتیم خونه ی مامانجون اقامت
کردیم به خاطر کار بابایی که رفته بود یه شهر دیگه
من مریض شدم و شما هم همینطور و تا حالا هم خوب نشدیم ... امیدوارم زودی خوب شیم واقعا خسته شدم
دندون جدیدی در نیوردی... دوتابالا دوتا پایین... جالبیش اینکه تا هشت ماهگی کلی درد و مشقت چهار تا باهم
درومد ... بازم خداروشکر !!!
از غذا خوردنت مثه خیلی از مامانه ی دیگه راضی نیستم ... به سختی و با کلی فلیم و ادا اصول وغذا میخوری
اونم نه هر چی باید خیلی خوشمزه باشه ... بیشتر سوپ دوست داری اونم باید ابلیمو بریزم توش
امان از دست تووووووو...
از پله ها خیلی بانمک بالا پایین میری و من واقعا از دست کارات ذوق میکنم و خندم میگیره
جیغ میزنی در حد المپیک ... دعوامون میکنی .. باهامون صحبت میکنی و منظورتو میخوای بهمون برسونی
با همه چی ماشین بازی میکنی هر چیزی که فکرشوکنی ... با همه چی دالی بازی میکنی
هوش و گیراییت ماشاالله خیلی بالاست ... بایدخیلی هواسم به رفتاروکارام باشه الگوی خوبی باشم برات
محمد امین (پسرخالت)هم داره کم کم باهات ارتباط برقرار میکنه و سعی میکنه باهات بازی کنه
هر بچه ایی ببینی هر سنیم داشته باشه میگی دَدَ... خیلی بانمک بای بای میکنی
بهم میگی بده ... اما معنیشو هنوز نمیدونی فک کنم کامل! دایی هم میگی اونم فک نکنم بدونی کیه دقیقا
وقتی یه کار بدی میکنی و بهت اخم میکنم با دعوات میکنم و میگم نه میپری تو بغلم خودت لوس میکنی
هفت هفته ی دیگه یک سالت تموم میشه و منو بابایی هم در نظر داریم یه تولد مختصر مفید با حضور
خانواده بگیریم ...
یادش بخیر پارسال همین موقه ها من تورو توی وجودم داشتم؛چقد نگران سلامتیت بودم،و خداروشکر ...
جمعه ششم محرم همایش شیرخوارگان حسینی بود و من تو بردم اونجا و ازحضرت علی اصغر خواستم
حافظ نگه دار تو باشه ...به امید اینکه از یاران امام زمان باشی عزیزم
در حال حاضرم دوساعته که خوابی بد جور خسته ایی و باید باشی ... بعد کلی بازی و ورجه ورجه و یه حموم
آب گرم واقعا خواب میچسبه ... بیدارم شدی غذاتو بخوری دوباره ورجه وورجه بازی ها ادامه دارد تا شب
چیز دیگه ایی یادم نمیات .. خخخخ
آهان عکس خیلی دارم باید از موبایل انتقال بدم به لب تاپ و بعد کم حجم کردنشون و آپلد کردنشون
ان شاالله پست بعدی عکس هاتو میزارم به زودی زوددددددد
مامان و بابا خیلی خیلی دوست دارن عزیزممممممممممممممممممممممممممممم