عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

عکسای جیگر طلام

علیرضای یک ساعته علیرضای سه ساعته علیرضا بعد از مرخص شدن از بیمارستان و اومدن به خونه در بغل پدر بزرگ (بابای بابایی) علیرضا بعد از حموم مرخص شدن  بازم علیرضای بعد از حمام در یک زاویه ی دیگر علیرضای سه روزه علیرضای ده روزه علیرضای ده روزه با چشمان بسته علیرضای سیزده روزه علیرضای 18 روزه علیرضای 20 روزه علیرضای 21 روزه     اینم از عکسای علیرضای ما تا به حال  ...
3 بهمن 1392

21 روز گذشت ..

سلام علیرضا جونم   این روزا خیلی سرم شلوغه و متاسفانه نمیتونم زود به زود بیام و برات از روزایی که پیشمون هستی بنویسم الانم برات از روزای اول و اتفاقات مینویسم  وقتی ازبیمارستان مرخص شدیم بابایی بایه دست گل خوشکل اومدو مارو اوردخونه مامانجون (مامان مامانی)هم که واقعا تو اون روزا زحمت کشید اومد باهامون  تا اومدیم خونه رفتیم حموم اول البته شما رو مامانجون شست چون من خودمم بزورحموم  کردم  وقتی از حموم اومدی مثه گل شده بودی  دوروز اول خیلی سخت گذشت ،یکی اینکه شما همش خواب بودی  و چون همش میخوابیدی و شیر نمیخوردی قند خونت افت میکرد و بیحال تر میشدی  حالااگرم ...
2 بهمن 1392

15 روزگی تو

سلام نفس مامان .. سلام عشق مامان .. سلام عمر مامان 15 روز که زندگی منو بابایی رو ازین رو به این رو کردی ای من به قربون اون نگاهات .. ای من به قربون اون گریه هات  اولاش هنوز باورم نمیشد که تو بالاخره اومدی تو بغلم .. شاید به خاطر اینکه مامانجون (مامان مامانی)پیشم بوده اما حالا که شبو روز من و تو دائم پیش هم هستیم مخصوصا وقتایی که بابایی هم میره سرکار من احساس مادرانه ی بیشتری پیدا میکنم  این روزا در عین سختیای فراوون یه شیرینی لذت بخشی داره که قابل وصف نیس اصن  باید بشینم سر فرصت از روز زایمان بنویسم .. خیلی چیزا هست که میخوام برات بگم امیدورام که وقت کنم بیام و بنویسم  عکس...
26 دی 1392

بالاخره اومدی...

سلام مامانی نمیتونست پست بزاره، به همین خاطر من دست به کار شدم کی بوووووود؟!!!    آها .... پنج شنبه صبح بود که شوما صبرت تموم شد! شروع کردی به فشار آوردن به مامانی، یا به قول ما بزرگترا مامانی دردش گرفت خلاصه مامانی رو رسوندیم بیمارستان و بنده یخ زدم بیرون بیمارستان و مامانی هم کلی درد کشید تا اینکه آقا زاده ساعت یازده و ده دقیقه تشریف فرما شدن الآن شوما دو روز و سه ساعت و بیست و پنج دقیقه سن داری حال تو و مامانی هم الحمدلله خوبه   ی عکس هم الان میزارم که خاله ها ببینن ذوق کنن     حالا مامانی حالش بهتر شد خودش میاد پست میزاره ... منم برم ... بای بای ...
14 دی 1392