عـلـیـرضـاعـلـیـرضـا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
بـاهـم بودنمونبـاهـم بودنمون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
مــامــانــیمــامــانــی، تا این لحظه: 29 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
بــابــایــیبــابــایــی، تا این لحظه: 32 سال و 22 روز سن داره

جیگیـلی مـامـان بـابـا

15 روزگی تو

سلام نفس مامان .. سلام عشق مامان .. سلام عمر مامان 15 روز که زندگی منو بابایی رو ازین رو به این رو کردی ای من به قربون اون نگاهات .. ای من به قربون اون گریه هات  اولاش هنوز باورم نمیشد که تو بالاخره اومدی تو بغلم .. شاید به خاطر اینکه مامانجون (مامان مامانی)پیشم بوده اما حالا که شبو روز من و تو دائم پیش هم هستیم مخصوصا وقتایی که بابایی هم میره سرکار من احساس مادرانه ی بیشتری پیدا میکنم  این روزا در عین سختیای فراوون یه شیرینی لذت بخشی داره که قابل وصف نیس اصن  باید بشینم سر فرصت از روز زایمان بنویسم .. خیلی چیزا هست که میخوام برات بگم امیدورام که وقت کنم بیام و بنویسم  عکس...
26 دی 1392

بالاخره اومدی...

سلام مامانی نمیتونست پست بزاره، به همین خاطر من دست به کار شدم کی بوووووود؟!!!    آها .... پنج شنبه صبح بود که شوما صبرت تموم شد! شروع کردی به فشار آوردن به مامانی، یا به قول ما بزرگترا مامانی دردش گرفت خلاصه مامانی رو رسوندیم بیمارستان و بنده یخ زدم بیرون بیمارستان و مامانی هم کلی درد کشید تا اینکه آقا زاده ساعت یازده و ده دقیقه تشریف فرما شدن الآن شوما دو روز و سه ساعت و بیست و پنج دقیقه سن داری حال تو و مامانی هم الحمدلله خوبه   ی عکس هم الان میزارم که خاله ها ببینن ذوق کنن     حالا مامانی حالش بهتر شد خودش میاد پست میزاره ... منم برم ... بای بای ...
14 دی 1392

آخرین پست بارداری

سلام پسرکه شیطون  مطمئنم این آخرین پست هست  کمرم یکم درد میکنه و فشار سرتو روی پایین تنم کاملن حس میکنم  مامانجون و مامان بزرگتم میگن که شکمت خیلی اومده پایین  نمیدونم دیگه امشب ، فردا صبح ، فردا شب ... نمیدونم کی میایی اما احساس مادرانم میگه داری میایی دیگه  اما ماشاالله .. مامانجون میگه باید حرکاتش کمتر بشه اما این دوشبه تو حرکاتت بیشتر شده  وقتی به دنیا اومدی حتما تجربیاتمو میام و مینویسم .. و البته مهمتر از اون خاطره ی زایمان  همه چی آمادس فقط منتظرم دردام شروع بشه  از خاله های و دوستای وبلاگیمون میخوام که خیلی خیلی خیلی برامون دعا کنن الان تو 9 ماه و 6 روزت...
5 دی 1392

روزهای آخر هفته ی 38

سلام علیرضا جونم چیزی نمونده تا بیایی تو بغلمون کوچولوی شیطونم  تا 8 دی فقط 11 روز دیگه مونده ،4 روز دیگه هفته ی 38 هم تموم میشه  نمیدونم دقیقا کی اما واقعا لحظه شماری میکنیم واسه دیدینت ، بغل کردنت ، بوییدنت !! نه فقط و من و بابایی همه و همه و منتظرن ... نمیدونم ازین روزا چی بگم .. دردای پراکنده ... پیاده روی تو شبای سرد زمستون .. خوردن ذرت مکزیکی ، آش تو هوای سرد که  داریم یخ میزنیم واقعا میچسبه  تنگی نفسم روز به روز داره بیشتر میشه و واقعا نمیشه با این تنگی نفس خوابید  شبا از سوزش معده فقط میخوام گریه کنم  اما این روزای آخری اینا میرزه .. چون شما داری تپلی...
27 آذر 1392

سیسمونی

سلام دلبرک مامانی  با عرض شرمندگی زیاد که یکم دیر شد  ولی بالاخره اینم سیسمونیه جمع و جور شما  دست هر کسی که زحمت کشید تا این سیسمونی خریده بشه چیده بشه درد نکنه اول از همه دست مامانجون (مامان مامانی) و مامان بزرگ(مامان بابایی) و خاله رها .. البته اینا قابل شمارو نداره برای شما تموم دنیارم بخریم کمه عزیزم    نمای کلی از اتاقی که ما برات درست کردیم  این نرده ها طرف دار خیلی زیادی پیدا کرد  نرده ها ایده  و طرح بابایی خلاق شماس  ما نرده هارو جدا از کمدا به یه نجار سفارش دادیم اما خیلی ست درومد با کمدا  تخ...
20 آذر 1392

هفته ی 36

سلام پسرک هشت ماه و چهارده روزه ی من  حداکثر 25 روز دیگه بیشتر نمونده تا بیایی بغلم علیرضای نازم خداروشکرهمچی خوبه آخرین سونویی که انجام دادم گفت درسته که خیلی چاق و چله نیس ؛ اما همه چیش از جمله وزن ،قد،مایع آمنیوتیک ،همه و همه طبیعیه  و اینکه چون شما قراره به صورت طبیعی بیایی پس هنوز وقت داری که حسابی تپلو بشی قربونت برم من  اینروزا روزای خوبی بود البته به غیر از دردهایی که داشتم  من و شما وارد ماه نهم شدیم و خیلی طبیعیه که با وارد شدن تو ماه آخر و چرخیدن شما و اومدن شما به سمت پایین و لگن من یکم درد رو احساس کنم البته به قول دکترمون میگه ماشالله تو که خبره ایی...
13 آذر 1392

هفته ی نسبتآ آرام ..

سلام علیرضای قشنگم .. دقیقااگه الان بخوام بهت بگم شمافرداهفته32روتموم میکنی ومیری توهفته33 خداروشکر7هفته بیشترنمونده ولی خوب میگن هفته های آخرمخصوصا4هفته آخر خیلی دیر میگذره نمیگم خسته شدم ..نه!! من تورو با تمام وجودم دوست دارم وقتی 180 درجه میچرخی  وقتی که میچرخی تمام شکمه من به لرزه میفته خیلی خنده دار واقعا صحنش  وقتی  بازی میکنی توی دلم ،وقتی در روز بیشتر از 2یا 3 بار سکسکت میگیره  و بعضی موقه ها با داشتن سکسکه سفت به معده و یا مثانم میزنی  فک میکنم کاملن فهمیدی که چقد دردم میگیره وقتی پاهاتو سفت میزنی روشون برا همین موقه سکسکه مخوصا وقتی ط...
18 آبان 1392

هفته ی 31

سلام علیرضای من  خوبی پسر قشنگم ؟؟ نمیدونم اینچیزا رو بگم یا نه ؟؟  پسر قشنگم بعد از اون سرماخوردگیه بدی که گرفتم که بلافاصله بعد از اون زونا گرفتم  الان پام یه جورایی میشه گفت در رفت  جمعه وقتی داشتیم از خونه مامانجون میومدیم هوا تاریک شده بود و من بعد از یک سال و نیم زندگی کردن تو این خونه سه تا پله ی آخرو ندیدم و برای اینکه به شکمم و به کمرم ینی به شما آسیب نرسه مجبور شدم به پای چپم فشار بیارم و مچه پام بدجور ضربه خورد دیگه نفسم بالا نمیومد و مثه بچه ها زار زار گریه میکردم .. واقعا دردش غیر قابل تحمل بود  بیچاره بابایی چقدر هول شده بود .. از ب...
6 آبان 1392

« هفته های سخت و آسان »

سلام سلام گل پسرم  نازنینم خداروشکر که تو الان حالت خوبه  آخه 15 مهر با بابایی رفتیم برای دیدن تو ! ما که با دیدن تو توی مانیتور اینقد ذوق میکنیم و شوق پیدا میکنیم برای زندگی وقتی تو به دنیا بیای چطور میشه ؟؟؟ جونم برات بگه ازین هفته ها که .. دقیقا دو هفته ی پیش مریض شدم اساسی و سرما خوردم  پنج شنبه که احساس بهبودی میکردم صبح بیدار دیدم گردنم خیلی درد میکنه و در ضمن روی چونم و گردنم یه چیزای وحشتناکی زد فرداش ینی جمعه وقتی رفتیم خونه مامانجون ،همه بهم گفتن حتما برو دکتر  و من و بابایی هم شنبه ساعت 4 رفتیم دکتر متخصص عفونی -داخلی  همش...
20 مهر 1392